بادکنک

درست به یاد دارم وقتی پدر و مادرم به دنبالم آمدند … در منزل یکی از دوستان بودم و با دوستم سعید بازی می کردم.

والدینم تازه از تهران برگشته بودند ، وقتی به همراه مادرم از خانه خارج شدیم ، پدرم در تاریکی شب ایستاده بود و نخ بادکنک بزرگ قرمز رنگی را به دست داشت که پر از گاز بود و به شدت قصد پرواز داشت !

پیراهن پدرم سبز کمرنگ بود و می خندید… و من با اشتیاق و نگرانی به بادکنک نگاه می کردم.

وقتی به خانه برگشتیم پدرم نخ کاموای قرمز رنگ بلندی را به با آن وصل کرد تا من بتوانم به راحتی بازی کنم.  راهروی خانه طولانی بود با سقف بلند.
می دویدم و آن را رها می کردم … و بعد دوباره نخش را می کشیدم …

دو روز بعد بادکنک چروکیده و خالی بود … نای بلند شدن نداشت … من اما … سرگرمی تازه تری پیدا کرده بودم.